هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که یه روزی بخوام یه همچین مطلبی رو منتشر کنم .پس هیچ وقت هم به مقدمه و موخره اش فکر نکرده بودم.اما از اونجایی که چند وقت پیش خیلی اتفاقی .یه مسئله ای پیش اومد تصمیم گرفتم متناسب با این ایام و به خصوص امشب .یه چیزی رو بگم.اگر صفحه اینستاگرامم رو دیلیت نمیکردم اونجا هم بیان میکردم.ولی خب به هر ترتیب الان و درحال حاضر تنها جایی که میتونم حرفی برای جماعتی بزنم فعلا همینجاس.
داستان از هفته پیش شروع نمیشه که من تقریبا آیین دادرسی کیفری رو تموم کردم و رفتم سراغ درس بعدی .
و داشتم تست ها رو مرور میکردم که یکی از دوستام زنگ زد .و یه سوال درسی داشت.منم شروع کردم توضیح دادن.درنهایت گفت خب خودت چیکار میکنی ؟من گفتم منم دارم درس میخونم اگر خدا قبول کنه.و ایشون در پاسخ به من گفت .درس مال ما بدبخت بیچاره هاس .تو که سهمیه داری چرا.!
داستان از خیلی قبل تر شروع میشه.از وقتی که من فهمیدم بابام نمیتونه مثل بقیه آدمای دیگه.مثل عموم.مثل داییم.مثل کل مردای فامیل نفس بکشه.و نفس هاش یک درمیونه.وقتی از داداش پرسیدم بابا چشه؟گفت جانبازه.گفتم جانباز چیه.و گفت جانباز شیمیایی مال زمان جنگه.خب .نمیدونستم ینی چی.تو مدرسه مدیر یه روز اومد که اگر کسی باباش جانبازه بیاد دفتر.واسه اینکه قراره کارنامه هاشونو بفرستیم واسه جایزه نمیدونم کجا.منم جلو همه بچه ها پریدم هوا که بابای من جانبازه.!و بدو بدو رفتم که برم دفتر.اما بچه ها یه جوری نگام کردن.!یه جوری که نشون نمیداد دوستامن.حتی یکیشون بهم حرف نامربوطی زد .یادم نیس چی!ینی یادم هیت اما .سعی میکنم یادم نیاد!.!ولی یادمه خیلی بهم برخورد.!ولی نفهمیدم چرا!خب .فرداش بابا فهمید و گفت برو بگو نمیخوام جایزتونو.تو جایزه ندیده نیستی که!اگرم واسه جایزه درس خوندی که ازفردا بیخود کردی بری مدرسه!ولی من گفتم من فک نمیکردم انقدر کارم بد باشه.بابا فرداش اومد مدرسه سر صف جلو همه بهم جایزه داد.!یادمه یه جعبه مداد رنگی ۲۴ رنگ بود با یه میکروسکوپاون موقع خیلی چیز باحالی بود.اصلا یه ابهتی داشت.!
ولی اسمم از لیست جایزه بگیرا حذف شد.کل دوران ابتدائی.و راهنمایی.دوران دبیرستان دیگه میدونستم نباید از این امتیاز استفاده کنم.نباید کسی بدونه.!!!وقتی دبیرستان نمونه قبول شدم.بی سهمیه قبول شدم.ولی بدشانسی آوردم یکی از بچه ها بچه ی دوست بابام بود.و اون میدونست بابای من شیمیاییه.و به همه گفت که من با سهمیه قبول شدم.!
بد شانسی بود.من عصبی بودم و اومدم خونه.درو کوبیدم.و حلو همه به بابا گفتم."همه فهمیدن".!تنها باری که دادش بزرگه سیلی بهم زد همون موقع بود.گفت بفهمن.مگه بابا معتاده؟قاچاقچیه؟ه؟زندان رفته؟
مگه تو با سهمیه رفتی؟انقدر زار میزنی؟من مات و مبهوت مونده بودم.فک میکردم نباید کسی بفهمه.ولی اون روز تو تناقض گیر کرده بودم.!
بفهمن یا نفهمن بالاخره؟؟؟
این تناقض با من موند.تا روز ثبت نام کنکور .من از سهمیه بابا استفاده نکردم.
خب .قرار بود شهر خودم بمونم پس با رتبه بالای هزارم می موندم.پس دلیلی نداشت استفاده کنم._میدونین چقد سخته واسه استفاده کردن که هیچ.استفاده نکردن از حقی که بهت دادنانگ ناحق کردنِ حق بخوره به پیشونیت_
روز ثبت نام دانشگاه تازه بقیه فهمیدن رتبه من چند بوده.و دوباره پچ پچ شروع شد.!
سخته به جای تبریک ازت کارنامه کنکورتو بخوان تا بفهمن راست میگی یا دروغ!_ولی خیالتون راحت!من خودمو به هیچ کس ثابت نکردم_
ولی من دیگه اون فاطمه ساکت و احمق نبودم.سر منشا پچ پچ ها همکلاسی دوران دبیرستان خودم بود.کشیدمش کنار.و در گوشش گفتم این خراب مونده سهمیه لازم نداشت.گنده تر از اینجاهاشم لازم نداشت.پس احترام منو حفظ نمیکنی.احترام بابامو داشته باش.!هرچند بابای من به احترام امثال شما احتیاجی نداره.واسه خودت میگم.
.
این روزا استرس دنیای من و امثال ما.ریه های وصله پینه شده باباهامونه.
لطفا این روزا حواسمون بیشتر باشه.لطفا.!
دل شکسته من هم .به هیچ!
.
روز جانباز پیشاپیش مبارک.❤❤
درباره این سایت